خانه
احادیث
احادیث از چهارده معصوم«علیهم السلام»
امام رضا «عليه السلام»
پاسخ به شبهات در خصوص قبول ولایتعهدی مأمون توسط امام علی ابن موسی الرضا (علیه السلام)




أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم[1]
* و من هرگز خود را تبرئه نميكنم كه نفس، آدمي را به بدي وا ميدارد مگر اينكه پروردگارم رحم كند؛ پروردگارم آمرزنده و مهربان است.
* ملك گفت:او[يوسف]را نزد من آوريد تا وي را مخصوص خود گردانم.وقتي كه[يوسف نزد او آمد و]با وي صحبت كرد، گفت: تو امروز نزد ما داراي مكانت و امانت ميباشي.
*[يوسف] گفت: مرا سرپرست خزائن سرزمين مصر قرار ده كه نگهدارنده و آگاهم.{1}
مروري بر گذشته
قبلاً ذيل آيهي شريفهي53 عرض شد كه اين كريمه دو گونه تفسير شده است؛ يكي آن كه اين جمله گفتار حضرت يوسف (علیه السلام) است و ديگر اينكه گفتار همسر عزيز مصر است و اين تفسير اخير عليالظّاهر صحيحتر به نظر ميرسد كه در اين صورت، آن زن به گناهكاري خويش اعتراف كرده و ميگويد:
]وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسِي[؛
من خودم را از گناه تبرئه نمي كنم زيرا نفس انسان، امّارهي به سوء است و اگر آن گفتار حضرت يوسف(علیه السلام)باشد،توجيهش اين مي شود كه آنحضرت در مقام تواضع در پيشگاه خدا برآمده كه اعتراف به گناه كرده باشد. او در عين اينكه بي گناهي خود را از طريق تقاضاي تحقيق و بررسي در امر زنان اثبات مي كند، متواضعانه ميگويد، اين طهارت روحي و عفّت و پاكي دامن،نه از خود من است بلكه رحمت و عنايتي است كه از سوي خداي من شامل حالم گشته، وگرنه آدمي خود به خود تحت سيطرهي نفس امّاره است و اگر خدا رحمي نكند، دچار لغزش ميشود.
البتّه هر دو تفسير امكان صحّت دارد ولي چنانكه عرض شد ،تفسير دوّم ـ كه سخن همسر عزيز مصر است ـ از لحاظ سياق آيات مناسب تر به نظر مي رسد و تكلفي هم ندارد.
نفس و مراتب آن
حال در مورد كلمهي]نفس[كه اينجا آمده،توضيحي داده مي شود. نفس همان ذات انسان و جوهر روح و جان آدم است كه كانون عواطف و غرايز و احساسات و تمايلات مي باشد. منتها همين جوهر روح و ذات انسان، بر حسب اختلاف حالات، عناوين مختلف به خود مي گيرد.گاهي نفس امّاره،گاهي نفس مطمئنّه و گاهي نفس لوّامه است. اگر اين نفس آدمي به حال خود رها شود و تحت تعليم و تربيت آسماني قرار نگيرد، نفس امّاره به وجود مي آيد و عقل به استخدام نفس در مي آيد و در مقابلِ شهوات نفس تسليم مي گردد و هيچ گاه در خود احساس ندامت و پشيماني از گناه نمي كند و هيچ گونه اعتراض و توبيخ و ملامتي از درون خودش بر ضدّ خودش برنمي خيزد. در اين موقع نفس انسان،نفس امّارهي بالسّوءاست يعني فرمانده به بديهاست. امّاره، مشتقّ از امر است.امر يعني فرمان. امّاره يعني آن كه علي الدّوام فرمان صادر ميكند و آدمي را به هر سو كه ميخواهد ميكشد.
امّا اگر اين نفس تحت تعليم و تربيت دين الهي قرار گرفت و تصفيه و تزكيه شد،به جايي مي رسد كه نفس مطمئنّه مي شود. يعني آرامشي در فضاي قلب به وجود ميآيد كه هيچ توفاني از غرائز سركش، نميتواند اقيانوس قلب آرامش يافته را به تلاطم درآورد و اضطرابي در آن پديد آورد. نه از جهت اعتقادات، انحرافي برايش پيش ميآيد و نه به فساد در اخلاق، مبتلا ميگردد و نه از جهت وظايف عملي سستي و فتوري در او پيدا ميشود.
در كشورِ وجودِ آدم، حكومت به دست عقل ميافتد و نفس به استخدام عقل درميآيد؛ تمام عواطف و احساسات و تمايلات و غرايز، تحت اشراف و نظارت عقل حركت ميكنند. در حومهي وجود او عقل است كه فرمان ميدهد و ساير ابعاد وجودي او را به حركت در ميآورد. اين نفس مطمئنّه است كه هرگز اضطراب اعتقادي،اخلاقي و عملي در آن مشاهده نميگردد و مظهر]...إنَّ رَبِّي عَليََ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ[[2]ميشود و هنگام رفتن از اين دنيا، ندا به گوشش مي رسد:
]يا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ*اِرْجِعِي إلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً[؛[3]
اين نفس است كه نفس راضيه و مرضيّه نيز به او گفته مي شود كه هم او از خدا راضي و هم خدا از او راضي مي باشد. نفس مُلهَمَه نيز داريم؛ آن هم نفسي است كه هنوز حالت ثابتي به خود نگرفته و آماده براي پذيرش حالات است.
]وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها*فَألْهَمَهافُجُورَها وَ تَقْواها[؛[4]
آن مرتبهي از نفس آدمي كه داراي زمينهي مستعد براي حركت به سوي فجور و تقواست، نفس مُلهَمَه است كه هم بذر فجور در آن افشانده شده وهم بذر تقوا؛ تا با چه آبي آبياري شود و به محصول بنشيند و سر انجام انساني متّقي يا فاجر گردد و به عبارت ديگر، مبدّل به نفس امّاره و يا نفس مطمئنّه شود. در قرآن كريم نفس ديگري به نام نفس لوّامه آمده است كه برزخ بين نفس امّاره و نفس مطمئنّه است و آن، مرتبهاي از نفس است كه هنوز به آن درجهي از اطمينان و استقرار نرسيده كه هيچ گونه اضطراب و ترديدي در آن پيدا نشود و از اين طرف نيز طوري نيست كه سراپا تسليم شهوات نفساني و مطيع محض غرايز حيواني باشد؛ بلكه يك نوع حالت ملامتگري نسبت به شهوات نفس خود دارد و از اين رو گاهي مغلوب آن شهوات واقع ميشود و گاهي هم غالب شده و جلوي طغيان آنها را مي گيرد.در واقع ميدان مبارزهي عقل و نفس است. گاهي نفس، غالب و عقل، تسليم مي گردد و گاه ديگر، عقل، بَرنده و نفس، بازنده مي شود.
نفس امّاره آن موقعي است كه نفس، امير بر عقل و عقل اسير در دست نفس است و نفس مطمئنّه به عكس آن است؛ يعني حكومت در كشور وجود انسان دست عقل است و نفس و شهوات آن، تحت نظارت و فرمان عقل مي باشند. امّا در نفس لوّامه هنوز اميري بر تخت فرماندهي ننشسته كه فرمانش مطاع باشد بلكه همين قدر احياناً به اعتراض و انتقاد از خود برمي خيزد و خود را به خاطر ارتكاب گناهي يا تصميم بر گناهي مورد توبيخ و ملامت قرار مي دهد.يعني هنوز آن حالت خداترسي را دارد و لذا از درون خود عليه خود قيام ميكند و بانگ اعتراض سر ميدهد و خود را توبيخ و ملامت ميكند. در واقع، قوّهي قضائيه و قوّهي مجريّهاش هنوز زنده است و لذا به قضاوت مينشيند و داوري ميكند. خودش،خودش را محكوم و مورد توبيخ قرار ميدهد. اين نفس، نفس لوّامه يعني ملامتگر است.
پس نفس لوّامه هم موجود شريفي است؛ اگر چه به رتبهي نفس مطمئنّه نرسيده است امّا همين كه در مقابل نفس امّاره مي ايستد و خودش به خودش، اعتراض و انتقاد مي كند، پيداست كه سرمايهاي از تقوا و ايمان و ترس از خدا دارد و به همين جهت است كه قرآن كريم، آن را در رديف روز قيامت مورد قسم قرار داده و فرموده است:
]لا اُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ$وَ لا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ[؛[5]
«قسم به روز قيامت و قسم به نفس لوّامه».
و اين نمايانگر ارزشمندي نفس لوّامه از ديدگاه قرآن كريم است.حالا حضرت يوسف صديق (علیه السلام) چون در مرتبهي نفس مطمئنّه بود، در مقابل هجوم توفان سهمگين شهوت نفساني كه از ناحيهي آن زن برانگيخته شده بود، همچون كوهي محكم و استوار ايستاد و با صلابتي عجيب فرمود:
]مَعاذَ اللهِ إنَّهُ رَبِّي أحْسَنَ مَثْوايَ...[؛[6]
اعتراف به انحراف، نشان از بيداري و شمول توفيق الهي است
امّا زليخا همسرعزيز، نفسش، نفس امّاره بود و عقلش شكست خوردهي نفسش بود؛ ولي پس از جريانات ممتدّي كه پيش آمد، تدريجاً تنبّهي در او پيدا شد و نفس امّارهاش مبدّل به نفس لوّامه شد و با احساس شرمندگي، اعتراف به گناه خويش و طهارت حضرت صدّيق كرد و گفت:
]...الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ...[؛
«...الآن حقّ آشكار شد؛ من گنهكار بودهام و يوسف از راستگويان است...».
]وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسِي[؛
«من هرگز نميتوانم خودم را بيگناه بدانم».
]إنَّ النَّفْسَ لَأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ[؛
«چرا كه نفس سركش، آدمي را به زشتيها وا ميدارد».
]إلاّ ما رَحِمَ رَبِّي[؛
«مگر اينكه خدايم مشمول رحم خود قرارم دهد».
خود اين جمله نشان از تنبّه و بيداري و شمول توفيق الهي دارد؛ يعني رحمت پروردگار كه شامل حال انسان شد، اوّلين مرحلهاش، نفس لوّامه است كه اعتراف به انحراف خويش كرده و اقرار به صدق و عفاف يوسف صدّيق مينمايد و خود را به دامن غفران و رحمت خدا ميافكند و ميگويد:
{إنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ }؛
پس هيچ اشكالي ندارد كه اين آيات،در مقام نقل گفتار زليخا باشند. و امّا آيهي بعد:
]وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ[؛
حضرت يوسف(علیه السلام) از زندان بيرون نيامد؛مگر اينكه اوّل جلسهي محاكمه و دادرسي تشكيل بشود و طهارت يوسف روشن گردد. اين كار شد يعني ملك خود را ملزم ديد كه تحقيق كند.در آن جلسهي محاكمه نيز همهي آن زنها اعتراف به طهارت جناب يوسف كردند.مخصوصاً همسر عزيز با كمال صراحت اعتراف به گناه خويش و عفّت يوسف كرد و جلسهي محاكمه در غياب حضرت يوسف تشكيل شد و آن حضرت تبرئه گرديد. يعني عفّت و طهارت و قداست آن جناب براي همگي از وابستگان به دربار سلطنت و ديگران روشن شد و جناب يوسف همين را مي خواست كه وقتي از زندان بيرون آمد، به عنوان يك پيامبر معصوم از گناه و لغزش، به جامعه معرّفي شده باشد، نه به عنوان يك فرد متّهم مورد عفو قرار گرفته كه از زندان آزاد شده است؛ چون اين مناسب با شأن نبوّت نبود و نميتوانست اقدام به هدايت جامعه به سوي خدا بنمايد.
و اين هدف به فضل خدا تأمين شد يعني هم ملك و هم اعيان و رجال مملكت و هم زناني كه دخالت در جريان زنداني شدن يوسف داشتند و ديگر گروههاي مردم، متوجّه شدند كه يوسف (علیه السلام)فردي است معصوم و مبرّا از هر گونه تهمت و نسبت ناروا و اينك كه از زندان آزاد مي شود، از دستگاه حاكم طلبكار است كه چرا بايد آن دستگاه اين قدر دور از نظم و انضباط باشد كه به هواي دل يك زن هوسباز، انساني پاك دل و آگاه از رموز هدايت جامعهي بشري، سالهاي متمادي اسير زندان شده باشد.
آري! آن تهمت تبديل به عصمت شد و آن ذلّت تبديل به عزّت گرديد و ملك بعد از آگاهي از آن جريانات، اشتياق شديد به ديدار حضرت صدّيق پيدا كرد؛ در حالي كه هنوز او را نديده بود بلكه همين قدر آگاه شده بود كه در زندان، انساني به سر ميبرد كه عليم و حكيم است و آن چنان منيعالطّبع و قويّ الرّوح است كه در مقابل هيچ جلال و جمالي خاضع نميشود. نه در مقابل جمال زن خاضع ميشود و نه در مقابل جلال قدرت كه زير بار منّت ملك برود و به محض احضار او، بدون رفع تهمت، از زندان بيرون بيايد. ديد آن مرد در تمام ابعاد وجودش، جميل و جليل است. جمال صورت و سيرت را توأم دارد. اين بود كه مشتاق شد او را از نزديك ببيند؛ امّا از آنجا كه غرور سلطنت داشت، اجازه به خود نميداد برخيزد و به ديدار او برود. از اين رو بار دوّم دستور داد كه او را به حضور بياورند.
بار اوّل حضرت صدّيق از قبول دعوتش استنكاف ورزيده بود تا جلسهي محاكمه تشكيل شود و بي گناهي او ثابت گردد. حالا كه عصمت او ثابت شده است، براي بار دوّم:
]وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي[؛
«ملك گفت، او را نزد من بياوريد تا او را خالص و مخصوص به خودم قرار دهم».
يعني جاي او زندان نيست. او بايد كاخ نشين باشد،تكيه بر مسند حكومت مملكتي بزند، از آنِ شخص من و مشاور مخصوص من باشد! ولي ملك غافل از اين بود كه قبل از وي، خدا او را خالص و مخصوص خود قرار داده و دربارهاش فرموده است:
]...إنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ[؛
حقيقت آنكه يوسف از بندگان مخلَص ماست؛ آنگونه كه دربارهي موسي(علیه السلام)نيز فرموده است:
]وَ أنَا اخْتَرْتُكَ...[؛[7]
«من تو را براي خودم برگزيدهام...».
]وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي[؛[8]
«من تو را براي خودم ساختهام».
]...ألْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي...[؛[9]
«...پردهاي از محبوبيّت خودم را بر تو افكندهام... ».
پس انبياء و پيامبران خدا(علیهم السلام)حسابشان از بشر عادي جداست. ملك نمي داند كه يوسف(علیه السلام)چه شخصيّتي است. او خيال ميكند اگر به يوسف بگويد، من تو را مشاور مخصوص خود قرار دادم، او از شدّت خوشحالي، كلاهش را به آسمان مياندازد؛غافل از اينكه وي اعتنايي به اين مقام و منصبها ندارد.البتّه او وظيفهاي دارد و بايد در ميان جامعهي بشر باشد و آنها را هدايت كند.حالا در اين وسط چه وقايعي پيش آمده تا يوسف بر ملك وارد شده است، قرآن نقل نميكند.
دو ركن خوشبختي
اينجا مطلبي است كه تذكّر آن خالي از تناسب نيست و آن، اين كه: اهل تحقيق و تفكّر ميگويند، سعادت و خوشبختي، دو ركن دارد. اگر آن دو ركن خوب تشخيص داده شود،آدم به سعادت ميرسد. يكي اينكه تشخيص بدهد چه چيز را بايد آرزو كند و هدفش چه باشد و ديگر، راه رسيدن به آن هدف را هم بشناسد. اگر آن هدف را به شايستگي تشخيص داد و راه صحيح آن را هم در پيش گرفت و رفت، طبيعي است كه به آن ميرسد.زليخا همسر عزيز آنچه را كه يك زن در دنيا آرزو دارد، همه را داشت و هيچ كمبودي نداشت.ثروت،قدرت، تشخّص و كاخ مجلّل و وسايل عيش و عشرت از همه جهت داشت ولي يك چيز نداشت و آن اينكه عقلش مقهور نفسش بود و جز رسيدن به خواستههاي دل، به چيز ديگري نميانديشيد.خيال ميكرد سعادت او در اين است كه به آنچه دلش ميخواهد برسد؛ امّا از آن طرف، حضرت يوسف(علیه السلام)فاقد همه چيز بود.نه ثروتي داشت و نه قدرتي.نه كاخي و نه مركبي. حتّيََ مالك لباس تنش بلكه مالك رأي و اختيار خودش هم نبود زيرا به عنوان غلام زرخريد و بردهاي در كاخ عزيز مصر بود امّا يك چيز داشت كه پايه و مايهي همهي كمالات است و آن اينكه عقلش قاهر بر نفسش بود،درست نقطهي مقابل زليخا كه نفسش قاهر بر عقلش بود.
نتيجه اين شد كه نفس سركش بي بند و بار زليخا،آن زن متشخّص كاخ نشينِ غرق در عيش و عشرت را چنان به بيچارگي و ذلّت و رسوايي كشاند كه هيچ دشمن خونخواري نميتوانست او را به اين روزگار سياه بنشاند امّا از آن طرف، عقل واقعبين و صلاح انديش يوسف كه قاهر بر نفسش بود، آن انسان ضدّ هوس را آن چنان عزّت و شوكت و رفعت بخشيد كه هيچ دوست صميمي و مهرباني نميتوانست او را به آن روزگار درخشان برساند تا آنجا كه سلطان مصر اظهار اشتياق به ديدار او بنمايد و او از پذيرش وي استنكاف ورزد و به آورندهي پيام ملك بگويد:
]...اِرْجِعْ إليََ رَبِّكَ فَسْئَلْهُ...[؛
به هر حال حضرت صدّيق با وقار و متانت خاص خود قدم به كاخ ملك گذاشت.ملك كه مجذوب جمال صورت و سيرت آنحضرت شده بود،به استقبال وي شتافت و او را در كنار خود جا داد و به گفتگو با او پرداخت.
]فَلَمَّاكَلَّمَهُ قالَ إنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أمِينٌ[؛
«وقتي با يوسف به گفتگو نشست[وبه فصاحت و بلاغت در گفتار و عقل و حكمت و درايتش پي برد]گفت، تو از امروز در نزد ما منزلت و موقعيتي بزرگ، توأم با امانت، داري».
مكين يعني كسي كه داراي مكانت و منزلت فوقالعاده عظيم است.امين نيز كسي است كه مورد اعتماد و اطمينان و امانت دار است.ملك گفت: اين دو صفت كمالِ شايستهي تجليل و تكريم را در شما ديدهايم. امانت شما كاملاً بر ما محرز شده است؛ آن چنانكه در مقابل جلوههاي گوناگون جمال از خود تكاني نشان نداده و همچون كوه ايستادهاي و آن هم مسألهي درايت و حكمت كه از طريق رؤيا از حوادث آينده آگاه گشته و با طرح نقشهي حكيمانه، امّتي را از سقوط نجات دادهاي. از اين رو ملك از آنحضرت تقاضاي قبول منصبي از مناصب حكومت را كرد.
حضرت يوسف(علیه السلام)در رأس امور اقتصادي كشور
حضرت يوسف هم ديد مقدّمات براي اصلاح جامعه و ارشاد و هدايت آنان به سوي خدا فراهم شده است و اكنون از سوي خدا موظّف به فعّاليّت در اين طريق است و ديد ملك آماده است كه دست او را در ادارهي امور مملكت باز بگذارد و اختيارات وسيعي به او بسپارد؛از اين رو:
]قالَ اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ اْلاَرْضِ إنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ[؛
«[حال كه ميخواهي مرا به كاري بگماري]ذخائر و مراكز مالي اين سرزمين را در اختيار من بگذار [و مرا در رأس امور اقتصادي كشور بگمار] از آن نظر كه من نگهبان دانايي هستم».
انتخاب حضرت صدّيق(علیه السلام)به مديريت امور مالي، نشان از اهمّيّت مسائل اقتصادي ميدهد كه در ارتقا و انحطاط هر ملّت، تأثير به سزايي دارد و ضمناً ميفهماند كه متصدّيان امور مالي هر كشور بايد داراي دو صفت باشند؛يكي پاكي و امانت و ديگر تخصّص در امر مديريّت؛چنانكه ميبينيم فرموده است:
]إنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ[؛
حفيظ اشاره به امانت در نگهباني است و عليم اشاره به تخصّص در مديريّت است و چه بسا مفاسد ناشي از عدم اطّلاع از رموز مديريّت در يك كار، كمتر از مفاسد ناشي از خيانت در آن كار نباشد و بلكه بيشتر هم باشد و ظاهراً اين مقام، همان مقامي است كه عزيز مصر ـ شوهر زليخاـ متصدّي آن بوده است.چون بعداً كه برادرهاي يوسف آمدند، او را به عنوان عزيز خطاب كرده و گفتند:]يا أيُّهَاالْعَزِيزُ[از اين معلوم ميشود كه همان مقام عزيز مصر را به حضرت يوسف دادهاند.
اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه: چرا حضرت يوسف خود را ستوده است در حالي كه خودستايي، كار ناپسندي است. در جواب ميگوييم، اينجا موضوع معرّفي كردن خود به مردم است تا بدانند او چه مايهاي دارد و چه كاري از او برميآيد، تا او را به آن كار بگمارند و از فوائد وجود او برخوردار شوند. آيا اگر طبيب متخصّص در بيماري قلب اعلان كند و تابلو بالاي در خانهاش بزند كه من در فلان دانشگاه تحصيل كردهام و داراي جواز پزشكي هستم و آماده به خدمتم؛شما او را خودسِتا ميدانيد و عملش را تقبيح ميكنيد؟! يا خير، به هنگام نياز به او بسيار خوشحال ميشويد و با اطمينان خاطر به او مراجعه ميكنيد(البتّه در صورت اعتماد به گفتارش).كسي كه كمال مورد نياز مردم را دارد و خودش را با معرّفي در اختيار مردم ميگذارد؛او خودستايي نميكند؛ بلكه اعلام آمادگي براي خدمت به مردم ميكند.
آيا كسي كه آب دارد و مردم تشنهاند، اگر بگويد آب نزد من است، خودستايي كرده است؟!اگر در ميان گرسنگان اعلام كند كه نان نزد من است، خودستايي كرده است؟! وجود اقدس امام اميرالمؤمنين (علیه السلام)خودش را در خطبهي شِقشِقيّه به داشتن كمالات لازم در رهبري جامعه معرّفي كرده و ميفرمايد:
(أمَا وَ اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابْنُ ابي قَحافَة وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَي)؛
«به خدا قسم پسر ابي قحافه پيراهن خلافت را به تن كرد در حالي كه خوب ميدانست موقعيّت من نسبت به خلافت، موقعيّت قطب نسبت به سنگ آسياب است كه با كنار رفتن من، آسياب خلافت از محور خود منحرف ميشود و اختلال و فساد در امّت به وجود ميآيد».
اين خودستايي نيست بلكه معرّفي فرد لايق براي رهبري امّت است كه ناشناختهي در ميان مردم است و بايد اعلام كند و خود را به مردم بشناساند.تا آنجا كه ميفرمايد:
(يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْرُ)؛[10]
سيل بركات وجود از علوم و حِكَم از سوي منبع فيّاض، ابتدا بر قلّهي كوه وجود من ميريزد و آنگاه از دامن من سرازير ميشود و به ديگر كائنات عالم ميرسد.مرغ انديشهي احدي، هر چه در فضاي علم و حكمت بال و پر بزند، به اوج رفعت وجود من نميرسد. حضرت علي(علیه السلام)اگر خود را لايق خلافت معرّفي ميكند نه از آن جهت است كه طالب رياست و حكومت است؛ او لنگه كفش پارهي خود را كه با دست خودش آن را وصله ميزد، نشان ابن عبّاس داد و فرمود:
(وَ اللهِ لَهِيَ أحَبُّ إِلَيَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أنْ اُقِيمَ حَقّاً أوْ أدْفَعَ بَاطِلًا)؛[11]
«به خدا قسم اين لنگه كفش وصلهدار در نظر من از حكومت بر شما محبوبتر است. الاّ اين كه من ميخواهم با به دست آوردن قدرت، حقّي را برپا دارم و يا باطلي را برطرف سازم».
ما چون خودمان به اهواي نفساني گرفتاريم، خيال ميكنيم آنها هم مانند ما هستند و مي خواهند خود را بستايند و اظهار كمالي بنمايند.
كار پاكان را قياس از خود مگير_ |
گر چه باشد در نوشتن شير، شير_ |
البتّه به اين حقيقت نيز بايد توجّه داشت كه همه يوسف صدّيق نميشوند و همه هم عليّبنيقطين نميشوند،تا منِ نوعي بگويم، مردم به من محتاج هستند و من بايد پيش بيفتم و اظهار كمال بنمايم. گاهي شيطان وسوسه مي كند كه مردم به تو محتاجند و نبايد از ديگران عقب بماني و همچون عليّبنيقطين بايد فريادرس شيعيان در دستگاه عبّاسيان باشي. مگر نشنيدهاي كه حضرت امام كاظم(علیه السلام)به عليّبنيقطين ميفرمود، تو در دستگاه حكومت هارون باش و به حل مشكلات شيعيان اقدام كن؟
(يا عَلِيُّ كَفّارَةُ اَعْمالِكُمُ الاِحْسانُ اِلَي اِخْوانِكُمْ)؛[12]
«كفّارهي اعمال شما، نيكي نمودن به برادرانتان است».
آقايان فقها اين بحث را دارند كه قبول ولايت از حاكم جائر، همه جا حرام نيست بلكه گاهي مستحبّ و گاهي هم واجب ميشود. بهويژه براي اشخاصي كه ميدانند اگر در دستگاه حاكم جائر وارد شوند، ايجاد صلاح در مملكت ميكنند و مفاسد را از بين ميبرند البتّه به شرط اينكه طوري نشود كه ابتدا به اين نيّت وارد شود كه ميخواهد مردم را بهشتي كند،يك وقت خودش سر از جهنّم درآورد! راه، خيلي باريك و دقيق است و از هر دو طرف لازم است رعايت شود و انسان فريب شيطان را نخورد.
از امام صادق(علیه السلام)سؤال كردند، آيا ميشود در جايي خودستايي جايز باشد و انسان مدح خود را بگويد. فرمود:
(نَعَم،إِذا اضْطُرَّ اِلَيْهِ)؛[13]
بله! وقتي مردم او را نميشناسند و در عين حال احتياج به كمالات او دارند، او چارهاي ندارد جز اينكه خود را معرّفي كند و از اين روست كه حضرت يوسف(علیه السلام)خودش را معرّفي كرده كه من حفيظ و عليمم.
اين مملكت در حال سقوط است. اگر من متصدّي امر خزائن نباشم، مملكت رو به سقوط مي رود.من ميتوانم حفيظ خزائن باشم.در هفت سال فراواني،محصول را ضبط كنم و در هفت سال قحطي با تدابير عالمانه و حكيمانه و جيره بندي معيّن، از همه نگهباني كنم و همين كار را هم كرد. كساني به حضرت امام ابوالحسن الرّضا(علیه السلام)بعد از قبول ولايتعهدي مأمون اعتراض مي كردند كه شما با اين همه زهد و بياعتنايي به دنيا چه طور شد كه ولايتعهدي مأمون را قبول كرديد؟ امام براي اينكه جوابي مطابق با فهم آن افراد داده باشد فرمود: آيا به نظر شما نبيّ افضل است يا وصيّ نبي؟ البتّه ما معتقديم كه ائمّه اطهار(علیهم السلام)از همهي انبياء به جز خاتمالانبياء(صلی الله علیه و آله وسلم) افضلند؛ ولي امام متناسب با فكر آنها چنين فرمود. گفتند: نبيّ افضل از وصيّ است. فرمود: آيا مشرك افضل است يا مسلم؟ گفتند: البتّه مسلم. فرمود: ملك مصر مشرك بود و يوسف نبي بود. مأمون بر حسب ظاهر مسلم است و من وصيّ نبيّم. آنجا خود نبيّ كه به زعم شما افضل از وصيّ نبيّ است، از ملك مشرك تقاضا كرد كه او را متصدّي امر خزائن كند امّا من كه وصيّ نبيّم، مأمون هم بر حسب ظاهر مسلم است،او به من تحميل كرده، نه اينكه من درخواست كرده باشم . بعد استشهاد به اين آيه كردند كه:
(اَما سَمِعْتَ قَوْلَ يُوسُفَ)؛
«آيا نشنيدهاي كه يوسف گفت»:
]اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِاْلاَرْضِ إنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ[؛
پس چنين نيست كه هر كسي مقام و منصبي را قبول كرده، حتماً روي اهواي نفساني و دنيا دوستي بوده است! حاصل آنكه حضرت يوسف(علیه السلام)هم مقام مديريّت امور مالي را از ملك مصر درخواست كرده و هم خود را به عنوان]حَفِيظٌ عَلِيمٌ[معرّفي نموده است در حالي كه نه دنيادوست بوده است و نه خودستا؛بلكه در هر دو مورد، اقدام به وظيفهي الهي خود كرده است.نقل شده است كه وقتي حضرت يوسف (علیه السلام)خواست از زندان بيرون بيايد،دستور داد بالاي در زندان بنويسند:
(هذا قَبْرُ الْاَحْياءِ)؛
«اينجا گور زندههاست».
وقتي زندهها را بخواهند زنده به گور كنند، به زندان ميافكنند.
(وَ بَيْتُ الْاَحْزانِ)؛
«خانهي غمها و غصّههاست».
(وَ تَجْرِبَڑُ الْاَصْدِقاء)؛
«آزمايشگاه دوستان است».
(وَ شَماتَةُ الْاَعْداءِ)؛[14]
«و سرزنشگاه دشمنان است».
اينجا ما با عرض احترام و ادب به حضور حضرت يوسف(علیه السلام)عرض ميكنيم: ايّها الصّدّيق! شما چند سال مظلومانه زنداني شديد ولي عاقبت درِ زندان را باز كردند و شما را با تشريفات ملوكانه و تكريم و تجليل و احترام، از زندان بيرون آوردند ولي ما يك زنداني ديگر سراغ داريم كه او هم مظلومانه سالها اسير زندان بود. چهار يا هفت و يا چهارده سال از اين زندان به آن زندان منتقلش ميكردند تا روزي كه درِ زندان بغداد پس از سالها باز شد و جنازهاي روي دوش چهار غلام از زندان بيرون آمد؛ در حالي كه صدا ميزدند، اين امام رافضيهاست.
اَلسَّلامُ عَلَي الْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطامِير صلّي الله عليك يا مولانا يا ابا ابراهيم موسيَبنَجعفر اَيُّهَا الكاظِمُ يَابنَ رَسولالله،صلّي الله عليك و علي آبائِك الطّاهِرين وَ اَبْنائِكَ الْمَعْصُومينَ؛
[1]ـ سورهي يوسف،آيات53 تا55.
[2]ـ سورهي هود،آيهي 56.
[3]ـ سورهي فجر،آيات27و28.
[4]ـ سورهي شمس،آيات7و8 .
[5]ـ سورهي قيامت،آيات1و2.
[6]ـ سورهي يوسف،آيهي 23.
[7]ـ سورهي طه،آيهي 13.
[8]ـ همان،آيهي 41.
[9]ـ همان،آيهي 39.
[10]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي3،قسمت اوّل.
[11]ـ همان،خطبهي33.
[12]ـ بحارالانوار،جلد48،صفحهي136.
[13]ـ تفسير نورالثقلين،جلد2،صفحهي433.
[14]ـ تفسير نورالثقلين،جلد2،صفحهي432.
برگرفته از تفسیر سوره یوسف از تألیفات حضرت آیت الله سید محمد ضیاء آبادی صفحه 291 الی 306